گیـــج گاه

جزِئیات

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۳۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۰۸:۳۳

جونده

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ مهر ۹۷ ، ۰۱:۴۳

یکم

جمعه, ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ مهر ۹۷ ، ۲۳:۴۲

اختیار

جمعه, ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ مهر ۹۷ ، ۲۳:۰۱

طرح سوال

يكشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۱۴ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ تیر ۹۷ ، ۰۲:۱۴

ستوه

دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۲۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ دی ۹۶ ، ۰۰:۲۲

قمارهای شبانه

يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۰۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ دی ۹۶ ، ۰۱:۰۵

ترکهایی که تو بند زدی

شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۵:۱۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ آذر ۹۶ ، ۱۷:۱۵

ساعت بیست و سوم

يكشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۵۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ آبان ۹۶ ، ۲۲:۵۱

گل عزیز است...

سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۳۱ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ آبان ۹۶ ، ۰۸:۳۱

و قدش از درختهای خانۀ معمار هم بلندتر است...

جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۱۷ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ آبان ۹۶ ، ۱۷:۱۷

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۲۸ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ آبان ۹۶ ، ۱۵:۲۸

غم را خودمان بغل کردیم

جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۰۸ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ آبان ۹۶ ، ۱۴:۰۸

تو از سر این دنیا زیاد بودی....

جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۱۹ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ آبان ۹۶ ، ۱۱:۱۹

من اینجام تا آخر دنیا

جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۴:۵۴ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ آبان ۹۶ ، ۰۴:۵۴

خنجرهایی که بغل کردم

جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۴:۲۹ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ آبان ۹۶ ، ۰۴:۲۹

مرده ای که تمام صورتش لبخند بود

جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۲۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ آبان ۹۶ ، ۰۳:۲۵

پیش درآمد

جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۰۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۲

نامه ای برای همه

شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۲۶ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۲۶

...............

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۵۶ ب.ظ
در میان سیلی های غرض ورزانه ی بادی که می وزید
تکه کاغذت را باز کردم و خواندم
«من حاصل تمام تفریق های جهانم...
این است راز من
یک منفی بزرگ»

  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۵۶

.....................

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۲۷ ب.ظ
ضعیفترین آدمها همان به-ظاهر-قویترینها هستند..... آنهایی که با یک نقاب پولادین لبخندهای محو ناشدنی خیال بقیه را از خودشان راحت میکنند...... ته دل اطرافیان از بودن و شاد بودنشان قرص است................. آنهایی که در  پرتگاه ایستاده اند و جای پایشان را سفتتر از همه نشان میدهند....
تو هم از آنها بودی..... از آنهایی که به یاد ندارم غصه در چهره ات دیده باشم...... همیشه گل از گلت میشکفت و در نظرم قوی ترین پسربچه ی جهان بودی........... آنطور تو را بهترین دوست میدانستم که احساس میکردم تا پیری با هم همینطور صمیمی و نزدیک خواهیم ماند...............
حالا دیگر میدانم درون تو چه بوده....... برای همین از دستت عصبانی ام... آدم اگر غم دارد اگر مشکل دارد باید بگوید......... نه اینکه به زور آن را در خودش خفه کند و به جایش یک لبخند به پهنای صورت تحویل دهد........ اسم این را من دو رویی میگذارم چرا که گمان میکردم همیشه ی همیشه با من روراست هستی.........................
زندگی البته آدمها را عوض میکند........ شاید هم آن چیزهایی که خوشایندت نبود تو را عوض کرد....... در خودت فرورفتی و دیگر بیرون نیامدی..... یکباره ناغافل همه را در اعماق آن تاریکی ای که درونت بود کشیدی........ اما چقدر سخت و چقدر ناگوار.... 
آفتابی که حالا درآمده، روزها و روزها بعد از تو آمده و رفته .......... و من تا همین امروز هنوز از تو بغضی به ژرفای همه اقیانوسها دارم... انگار ندانم کاری تو آیت تمام بدبختی هایی بود که یکی یکی در این روزهای دیگر بی شمار بعد از تو، به سرم آمد............ 
زمین سالهاست که از تو خالی است.... ولی نبودنت هر لحظه یک وزنه ی هفتاد منی را در قلبم پایین می اندازد......... توتهای دانشگاه دیگر بعد از ما خشکیده شده اند اصلا غم آن روزهای گرم و سهمگین در حافظه ی درختان آنجا مانده است.... من همه چیز را رها کردم و آمدم به کلی دورترها... اما چیزی عوض نشد...... هنوز هم وقتی نامت را می آورم اخم های کیوان در هم میرود و میگوید «انگار همین دیروز بود که بالای سرش رفتم و غرق در خون پیدایش کردم» ............ تو به دردناکترین شکل ممکن در ذهنش به جا مانده ای..... طوری که اگر به کهکشان دیگر هم برود نمیتواند صورت سرد و خونین تو را فراموش کند.......
همیشه به من میگفتی تینوش این همه نقطه برای چیست.......... حالا به تو میگویم که سالهاست این نقطه ها دنیای مرا پر کرده....... همه چیز مانند این نقطه ها کش می آید و سکوت سنگین مضطرب کننده شان قلبم را میترکاند...... من حقیقتاً سالهاست که کم آورده ام اما با این نقاط جای خالی شماها را پر میکنم............. من جای تمام حرفاهایی که نمیتوانم به کلمه دربیاورم نقطه میگذارم...... وقتی نقطه ها زیادترند من هم از بازگو کردن حرفهایم ناتوانترم.............................
شاید دیگران قدر این نقطه های کوچک بی بُعد هم در نظرت نیامدند که گذاشتی رفتی و هزاران سوال بی جواب را برایشان باقی گذاشتی... من این دل را تا وقتی دوباره به هم برسیم با تو صاف نخواهم کرد..... اما ای کاش لااقل تو توانسته باشی خودت را ببخشی...........
  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۷

کفشهایت هنوز هم هست

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۹ ب.ظ
انگار سرب در کفش هایم ریخته باشند. اصلا از اول صبح که چشمهایم یک دقیقه قبل از زنگ ساعت باز می شود، توی قلبم هم این سنگینی را احساس می کنم. وسواس گرفته ام که هر هفته بروم بهارستان کفش بخرم... ایراد از کفش نیست... از آن جمله ای است که وقتی پایم را آنجا می گذارم در ذهنم تکرار می شود "دیگر فردا درمی روم"
می نشینم پشت میز... لپتاپ و کاغذهایم را در می آورم. به محمد نگاه می کنم... دلم می خواهد گلویش را دو دستی بچسبم بکوبانمش به دیوار که آخر تو چطور انقدر احمقانه به این آرامی کارت را می کنی! حتی نیم خیز هم می شوم! که او هم متقابلاً سرش را بلند می کند ببیند چه شده که این طور جهیده ام... پیراهنم را صاف می کنم باز می نشینم و یک لبخند تهوع آور هم نشانش می دهم نکند یک موقع آن مغز پوکش مشوش شود...
یک چیزی توی دیتیل کم است. من هم می دانم ولی کار ما همین است... ببینیم و چیزی نگوییم ببینیم و چیزی نگوییم... همین طور که خط به خط لیست را پایین می روم در ذهنم نقشه خودم را مرور می کنم. دو دست لباس اضافه، مسواک، ریش تراش، 3 تا نه 5 تا جوراب حالا شاید هم 6 تا، پولهای نقد شده از بانک، سیم کارت، موبایلم که جیبم است، کفش هم که پایم است، خب دیگر هیچ چیز نمی خواهم فقط دوشنبه و چهارشنبه همین هفته باید از حسابهایم به مقدار نامشکوک پول بردارم. حالا از مانی هم می شود بعدا گرفت نه نمی شود برایش دردسر می شود. مهدوی عربده می زند "مهندس بیا بدبخت شدیم" و کار من همین است بدبخت شویم و چیزی نگویم...
دیگر غروب که توی ماشین می نشینم و سوییچ را میچرخانم شر کفشهای سربی کنده می شود. اما من و کفشهایم همان لشگر شکست خورده ای هستیم که فردا و فردا و نمیدانم چند فردای نامعلوم دیگر باز همین جزئیات را به عینه تجربه می کنیم.

پ.ن: ای ماه رویِ
حاضرِ
غایب
که پیش دل،
یک روز نگذرد 
که تو صد بار
نگذری...

ای مهربانتر از برگ

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۱۷ ب.ظ
تو میدونی که با همه فرق داری.... میدونی که هیچ چیزت مثل بقیه نبوده که بخوای مقایسه اش کنی .... میدونی که ما مسئولیت داریم. من اگر یه موقع یادم رفت تو یادت نره ها؟ حیف توئه........... حیف این همه خوب بودنت.... 

پ.ن.: اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد،
من و ساقی
بهم تازیم و
بنیادش
براندازیم

زمین من

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۵۸ ب.ظ

از هرچی بترسی سرت میاد...... اینو از روزی که حوادث عجیب و بعضاً وحشتناک زندگی شروع شدن فهمیدم ................. از اونجا که ذاتاً انعطاف پذیرم قدم به قدم با هر کدوم پیش اومدم و تقریباً در برابر همشون سعی کردم از پا نیفتم.... حالا که دیگه به نقطه ای رسیدم که مرز بین هستی و نیستیه احساس میکنم چقدر مملو از تجربیات مختلف شدم......... یکی از بازیهای بامزه ای که همیشه با خودم انجامش میدم اینه که چشمامو میبندم و تصور میکنم دارم از جایی که هستم کنده میشم و کم کم از زمین میام بیرون.... همه چی زیر پام کم کم نقطه میشه و میبینم حسابی از زمین جدا شدم........ بعد از خودم میپرسم حالا موقع خداحافظی از زمین، چیزی هست که دلت بخواد و تجربه نکرده باشی؟

اوایل خیلی چیزا بود......... برای همین شروع کردم به سفر کردن...... خدا رو چه دیدی شاید غذا دادن به یه لاکپشت وقت وداع از زمین برات یه حسرت بشه..... یا غواصی توی فلان دریا یا تلفن زدن و شنیدن صدای کسی که مدتها ازش خبر نداشتی............ دیدن خرسای قطبی و چه میدونم هر چیز دیگه که مورد علاقه ات باشه.................... حتی با آدما نشستم به حرف زدن..... ظرف محدود وقت ما فرصت دیدن همه چیزو نداره پس میشد از بقیه بپرسم و جای اونام تو قصه هاشون زندگی کنم........... از زن لهستانی گرفته که شوهرش دائم الخمر بود و غصه میخورد اگه بمیره سرنوشت بچه اش چی میشه، تا مرد جوونی که هیچ احساسی نسبت به اتفاق اخیر زندگیش نداشت و مرگ و زندگیش در عین رفاه و آسایش کامل براش علی السویه بود........ تو قصه های آدما میتونی همه چی باشی همه کس باشی.... چشمتو ببندی و بشی دختر بچه ای که داره کنار خونۀ عمه توی اون تپه های سبز و هوای مخصوص سوئد بازی میکنه....................... یا بشی پیرزن همسایه ات که این سر دنیا هر روز تمام عشقش آب دادن به گلای باغچه و حرف زدن باهاشونه.......... سختیها دردا اضطرابا مدام ظرفیتتو برای بودن به شکل ها و شرایطهای گوناگون وسیعتر میکنه...... وقتی یه شب درد میکشی و صبح پا میشی و نفس میکشی، احساس میکنی صد برابر بزرگتر و حجیم تر شدی......... اول توی اتاق جا نمیشی..... بعد توی ساختمون............ بعد به خودت میای و میبینی دیگه زمین برات کوچیکه..................... اون موقع است که اگر چشمتو ببندی و بیای از زمین بیرون، بلند میگی : عزیزم....... شاید هیچ وقت دیگه تجربه زیستن در تو رو نداشته باشم و دلم از این بابت تنگ میشه.......... اما تمام چیزی که ازت میتونستم تجربه کنمو کردم...... سعی کردم با خودم و تو مهربون باشم و از زمینی که زیر پام گستردی برای لمس این همه چیزای عجیب و متنوع نمیدونم چطور تشکر کنم............. بعد دلت برای گردالی رنگارنگش و اون همه پستی و بلندی و گوناگونیش ضعف بره،

لبخند بزنی و سوت شی به یه جای دیگه...........................

به از حمایت زلف توام پناهی نیست

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۴۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۴۱

دریغ

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۴۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۵

غول آسایی

جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۲۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۴:۲۴

روزان آفتابی دیر است و ... دور نیست؟

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۵۰ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۹:۵۰

یک نامه

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۰۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۸:۰۴

کدام قهر قشنگتر است؟

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ
بعضی وقتها واجب است که قهر کنی. اصلا هم چیز بدی نیست. من یکی که حتی دوستش هم دارم! چرا که وقتی آشتی اتفاق می افتد، همه چیز یک جور تازگی و نشاط و توجه در خود دارد.
هرکس در قهر کردن روش خودش را دارد..... وقتهایی که با بابا قهر میکردم،چند ساعتی ساکت میماند و از چهره اش پیدا بود دنبال بهانه ای میگردد تا سر حرف را باز کند. مثلا بلند میپرسید "تینی خانووووووم چه کار میکنی؟ درس میخونی؟" یا انار که میوه محبوبش بود را "دون" میکرد و برایم می آورد. بعد از آن، از رفتارش کاملاً پیدا بود که پاک فراموش کرده و هیچ وقت هم به یاد نخواهد آورد....
با مامان که حرفم میشد، بغض میکرد و حتی به گریه می افتاد..... غذا و میوه ام را سر ساعت می آورد، لباسهایم را تا-شده روی تخت میگذاشت و یک دیالوگ خیلی کوتاه اضافه میکرد که "اینا رو بخور" یا "اینم لباسات بذار تو کشو ت"........ تمام روزی که من قهر بودم، افسرده و رنجور در خانه راه میرفت... شوخی و حرف زدن بقیه حالش را خوب نمیکردو با اینکه در غریب به اتفاقِ مواقع، تقصیر از من بود، انتظار میکشید تا کلامی خطاب به او حرف بزنم و یخ قهر آب شود.... آشتی که میکردیم با آنکه میدانستم در این دنیا هیچ قلبی با من زلالتر از قلب او نخواهد بود، اما غمگین میشدم که به او آسیب زده ام.... مثل چینی پر تَرَکی که به آن تلنگر زده باشی... لبخند به پهنای صورتش وقتی خیالش راحت میشد که قهر نیستیم، زیباترین تصویر دنیاست........
قهرهایم با کیوان به ساعت نکشیده حل میشد..... چرا که او معنا و قوانین قهر را اصلا رعایت نمیکرد.... مثلا ممکن بود وسط قهر وقتی تلویزیون میبینیم شوخی هم بکند، غش غش بخندد و شاکی هم بشود که چرا نمیخندم! هرچه هم یادآوری میکردم که ناسلامتی قهریم و من ناراحتم، با جملاتی مثل "جم کن بابا" و "این لوس بازیا چیه" سر و ته قضیه را هم می آورد و اگر مسئله حادتر بود با یک "خب ببخشید" رفع و رجوعش میکرد.
مریم اسطورۀ قهر بود. باید روزها منتش را میکشیدی تا کمی دلش نرم شود...... البته آنقدر مهربان و باگذشت بود که قهر در رابطه با او، به ندرت پیش می آمد؛ اما اگر رخ میداد، جبرانش کار هرکسی نبود. بعضی وقت ها مطمین بودم که هیچگاه رنجشش از بین نخواهد رفت.
زهرا از آنهاست که هیچ وقت نخواسته ام قهر کنیم. او قهرهای طولانی میکند و اگر دلجویی نکنی، هیچ وقت بازنخواهد گشت. از آنها که سخت اند. باید به هزار فوت و فن از زیر زبانش بکشی که از چه چیز ناراحت شده و برای پیدا کردن سرنخهای ایجاد کدورت، مدتها وقت صرف کنی. اما نمیدانم چرا دلم نمیخواهد قهر کنیم یا قهر بمانیم..... در این مواقع به هم میریزم و اکثر موارد خودم برای حل ماجرا پیش قدم میشوم....
رادمهر تنها کسی بود که با بیشتر از شش سال دوستی صمیمانه، هیچ وقت با هم قهر نکردیم..... حتی بعضی وقتها آدم دلش میخواهد بهانه ای برای قهر پیدا کند! اما رادمهر هیچ بهانه ای دست آدم نمیداد.... البته با آخرین کارش مرا وا داشت که برای همیشه با او قهر باشم و آشتی مان به قیامت بیفتد!
قهر کردن با مانی یک مصیبت به تمام معناست. چون میتوانی مطمین باشی که برای صلح و صفا شدن روابط دست از پا خطا نخواهد کرد و حتی ممکن است ضایعت هم بکند! قانون قهر او به این شکل است که الزاماً! فرد مقابل باید پیش قدم شود و باز هم الزاماً یک الی دو بار باید عملیات حال گیری صورت گیرد. در مواردی هم دیده شده که ابتدا روی خوش نشان میدهد و بعد چنان ضدحالی میزند که آدم تا عمر دارد یادش بماند.
سیما زیاد قهر میکرد اما زود هم آشتی میکرد. اگر دستت می آمد که روی چه چیزهایی حساس است دوستی با او بسیار پرآرامش و بی دردسر بود اما کشف حساسیت های یک انسان برای بسیاری از آدمها دشوار و حوصله سر بر است؛ به همین خاطر او تا پیش از دانشگاه دوست چندانی نداشت. اما بالاخره ما لیستی از اخلاق او تهیه کردیم و البته هم نشینی با رفقای خاکشیر مزاج مثل رادمهر، مهران و... او را خیلی متحول کرد.
خلاصه که روش هرکس مختص اوست..... اما من اینبار با خودم قهر کرده ام!
از آن وقتهاست که خودم، خود را همراهی نمیکنم.... یک جور شکوِه و کینه عمیق از خود کرده هایم دارم.... آن همه کار نابخشودنی، آن همه احوال متغیر و عجیب، و آن همه حادثۀ پیش آورده....... و حالا که دیگر وجودم هم کم آورده و توانم به حداقل خود رسیده.......
میدانم که این قهر از آن قهرهای جدی است... کاش عمری باشد با هم آشتی کنیم... نمیدانم.

عمیق

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۲۱ ب.ظ

توی دلش مانده بود که حرفش را بزند.... حتی اگر هزار سال دیگر هم میگذشت، حرفهای ناگفته نه فراموش میشدند و نه التیام می یافتند..... من اینها را میدانستم... ناگزیریِ امر برایم مثل روز روشن بود؛ اما تا دهان باز کرد از شگفتی مچاله شدم..... انگار تمامی درک و اشراف بر این مسئله از من گرفته شده بود.... ذهن درمانده ام به دنبال راه گریز، شتابان به هر سو چنگ میزد تا دستاویزی برای متوقف کردنش پیدا کند؛ اما کلمات، بی وقفه سرازیر میشدند و ما، قربانیانی که از بد حادثه دوباره به هم رسیده بودیم، سوار بر جریانِ فاجعه تنها یکدیگر را نظاره میکردیم. 
با نگاهی ملتمسانه از حرف زدن باز ایستاد. از آن وقتها بود که جدایی روح و جسمش به آن وضوح، آدم را متعجب میکرد. از درگیری مسائل مادی و در واقع کم اهمیت خسته مینمود اما بزرگتری اش، به ناچار او را تا این خانۀ تاریک کشانده بود. روشنایی را دوست داشت اما نه در لامپهای کم نور خانه و نه در وجود من، آن را پیدا نمیکرد. با نگاهی کم فروغ، چشمهایش را آهسته به این گوشه و آن گوشۀ خانه میکشاند و شاید در دلش میگفت "برادر جان چه چیز را از من پنهان میکنی...".. اما دیر بود و این دیر را چه کار میشد کرد. 
با گامهای سست، تا چارچوب در بدرقه اش کردم.... طرز خم شدنش روی کفش ها و دقتش برای بستن آن بندهای ظریف، این "آخرین" بار را به تمامی بر من روشن کرد. سایه اش در راهرو روی پله ها میلغزید و مرا در تنهایی خود بیشتر فرو میبرد...... اینکه از آنچه مرا در خود میکشید، هیچ نمیدانست بد بود اما بی شک اینکه هیچ وقت نخواهد دانست بسیار بدتر است.


همیشه از معما خوشت می آمد............ اما معمای بی نشانه را چگونه میتوان حل کرد؟!


سرگذشت

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۴

برای زهرا

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۶

کبود

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۲:۲۴

معنی همه چیز

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۳۷

آمدنم بهر چه بود

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۱ ق.ظ
امشب هم از آن شبهاست... شبی سنگین و فسرده و ملال آور....... خبرهای تلخ از هر سو دل و جان را نشان میرود... انگار که سرنوشت با نظم و پیگیری عجیبی هر سال یکجوری برایمان نوبر دارد... از آن ساعت تابحال کتابم را در آغوش گرفته و توی صندلی ام فرو رفته ام.... ذهنم بی امان از شاخه ای به شاخه دیگر میپرد......... در ورای تمام افکارم یک سوال میرنجاندم... زندگی چیست؟ آخر زندگی چیست؟ قلبم میکوبد ته دلم خالی میشود بغض گلویم را میفشارد و از تصور فاجعه وجودم گداخته میشود.... زندگی چیست؟ همین؟ همییین؟
رنج... چرا رنج؟

تابستانه

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۷ ب.ظ
از خردادهای دوست نداشتنی که بگذریم، این سی امین تابستانیست که پیش رو دارم. آنقدر این مسئلۀ تابستان برایم تحمل ناپذیر است که یک طورهایی تردید ندارم اگر پیش از این نمردم، قطعا تابستان مرا خواهد کشت !
کدورت من و تابستان بحث یک سال و چند سال نیست؛ که ما از اولین رویارویی تاکنون، دست به گریبانیم........ در اولین تابستان عمرم بیماری طاقت فرسایی گرفتم بدان پایه که جان به در بردن نوزاد چند ماهه مایۀ شگفتی همگان گردید. از آن پس همۀ تابستانها یک جورهایی اوقاتم را تلخ کرده ... انگار هرسال همچون حریفی آماده میتازد؛ گاه شکست میدهد و گاه شکست میخورد... خلاصه که اگر میوه هایش نبود، از رخوت و گرما و بدشگونی اش تابحال کافر شده بودم!
این یکی اما با بقیه فرق میکند. در آستانۀ این تابستان، با ضعف غیرمنتظره ای اذعان دارم که چیزی برای از دست دادن نداشته، دست خالی به مصاف خواهم رفت.....! در کمال تعجب از این وضع خوشحالم؛ چرا که اضطرابی از روبرو شدن با این غول آتشین ندارم.............
شاید چمدانم را دوباره دست بگیرم.... چمدانی که اینبار دیگر با "از دست رفتنی ها" پر نمیکنمش... اینبار، دستی به خودِ بازیافته ام میکشم و با احتیاط میگذارمش آن تو..... رویش هم یک برچسب گنده میزنم با عنوان:

"فوق العاده شکستنی!" .......................

بشنوید:



summer



  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۷

رها شده ،  رها شده ، چون لاشه ای بر آب

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ب.ظ
آن سالها که حین خواندن داستان های پریان، آنجا که دخترک شیشه عمر دیو را پیدا میکرد و بر زمین میزد هورا میکشیدم، دستهای کوچکم را بهم میزدم و به مادربزرگ میگفتم "من هم از آن شیشه ها میخواهم" فکر میکردم همه شیشه عمر دارند ....... دوست داشتم آن را دستم بگیرم و به ماده جادویی تویش نگاه کنم. شبها در اعماق ذهنم تصور میکردم شیشه عمر کجا میتواند باشد.جستجوی آن در خانه فایده نداشت.... بنابراین با آن استدلال بچگانه ام فکر کردم داخل تن خودم قایم شده... توی سرم؟ توی شکمم؟
حالا پس از سالها، جایش را همین امروز پیدا کردم..... شیشه عمر در آن ته ته های دل آدم جا گرفته....... وقتی دلت چاک چاک غمهاست و درهایش بی مهابا باز، آن شیشه را مبادا که رهگذر از لب طاقچه دلت به تلنگری بیندازد و بشکند... دود میشوی....... نیست میشوی.... مثل قصه ها... مثل قصه ها...
  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۶

گیجنامه های یک دختر هپلی

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۱۶ ب.ظ
سال 95 را سال هپروت نام گذاری میکنم چرا که تا میتوانستم گیج زدم و در عوالمی که بدان آگاهی ندارم سِیر کردم... از تمامی امور غفلت کردم و همه چیز را به طرفین نداشته ام حواله دادم. خوردم و خوابیدم و گشتم و حالا که تقّش در آمده به غلط کردن افتاده ام. ابداً سال روالی نبوده و از اسفند این را میدانستم. خیر؛ اتفاق و گرفتاری و مسئله خاصی هم پش نیامد... که به عکس، همه چیز میمنت و خوشی بود. اما حتما میدانید سال خوب، یک چیزی فراتر از چهار تا پیشامد خوب است. باید دید حس رضایت آدم از عمر ِرفته چگونه ست.
صحبت از عمر و اتفاقاتش شد، نقل سرگذشت یک غریب آشنا هم -که دقیقه ای پیش توی وبلاگش چرخ میزدم- خالی از لطف نیست. جدای از وب خوانی -که شاید برخی یادشان رفته باشد اما دورانی داشت- سبب هم صحبتی ما، دانشگاه دوره لیسانسمان بود. طرف 1ی علموص بود و آن زمان که ما گهگداری احوال هم را میپرسیدیم در یک شرکت، مشغول کارمندی. از روزگار دل چندان خوشی نداشت چراکه کم کم داشت در مسیر سراشیبی زندگی می افتاد و توقعاتش از زندگی بالا بود. تصور کنید یک بلند پرواز را که پشت میز کارمندی غل و زنجیر شده باشد. رویای آن میپرورد که یک روز دار و ندارش را بفروشد و از ایران برود. حالا که پس از سالها سری زدم و آخرین نوشته اش را که مربوط به تقریبا یکسال پیش است خواندم، انگار ورق زندگی اش برگشته و با ریسک مردانه ای هم رفته و هم تشکیل خانواده داده.
برایش کلی خوشحال شدم که به کنار، یاد خودم افتادم. آن روزها چقدر محکم و متکی به نفس بودم. چقدر با وی اختلاف نظر داشتم که زندگی خیلی هم خوبست شرایط خیلی هم فراهم است. حالاها به نظریات آن موقعم میخندم. چراکه دانسته ام آن عقاید، جز توهمات یک جوان از زندگی، چیز دیگری نبودند. هدف گذاری در زندگی خیلی مهم است. مثال ساده اش اینکه او که مغموم در پی مهاجرت و درآمد بهتر و تشکیل خانواده بود، عاقبت کمر همت بست و حال از کرده خود دلشاد است. اما من که سرخوشانه به دنبال هپروت بودم، آن سر دنیا هم هپروتم را نیافتم و ملول گشتمی چه جور هم!
بنابراین میرسیم به این اصل که "هدف باید واقعی باشد"! بله و اینطوری شد که به یمن سال 95 دانستم عمریست در هپروتم و خودم خبر ندارم. 

  • ۱ نظر
  • ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۶

احوالات

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ب.ظ

لپتاپ را می گذارم روی پایم و می آیم اینجا برای نوشتن... راستش از دست این روزهای نه بر وفق مراد، احوالم بسی مکدر و تلخ است. ظهر جمعه ای روی تختم نشسته ام و افکار منفی مثل دارکوب روی ذهنم ضرب گرفته اند. باز بهار شده و یکسره دلم هوای تفریح و قدم زدن و باد خوردن به این مغز آکبند را کرده... ولی از آنجا که قبر تمامی پولهایم را به طرق مختلف کنده ام، آه در بساط ندارم و رویم هم نمیشود پیش کسی راز دل بگویم! به هر حال قدم از قدم برداشتن، این روزها خرج برمیدارد و اینجانب از بخت بد یک شاهی هم ته جیب همایونی ندارم... از سوی دیگر بهار همیشه یک ویار خاصی به خرید در من ایجاد میکند. نه که در فصلهای دیگر خرید نکنم ها... اما در این فصلِ پدرصلواتی، ویر و ویار خریدم صد چندان میشود... به طوری که حتی چیزی دست دیگران ببینم دلم میخواهد و باید از زیر سنگ هم که شده لنگه اش را پیدا کنم. حالا شما فرض کن اردیبهشت و مرض خرید و بی پولی همه اش یکجا روی این دل کوچک ما تلنبار شده... مگر آدم چقدر تاب و توان تحمل ناملایمات زندگی را دارد ! خیر دردم فقط این نیست مرگ دیگریم هم هست... نمیدانم چطور شده اما جدیدا شَکّم برده که یکی از آن بالا دارد جیش میکند توی هر گونه برنامه ای که میریزم. حالا شیاطینند یا ارواح خبیثه یا انرژی منفی بدخواهان یا دست تقدیر، نمیدانم اما  هربار که قلم و تقویمم را برمیدارم که برای فردا، چند مورد ردیف کنم و به عقب افتاده ها سر و سامان ببخشم، نمیشود که نمیشود. آخ که آن فردای لعنتی نمیدانم گردش روزگار چون است که هیچوقت سر ِ آمدن ندارد! شما اضافه کن حسرت کارهای نکرده و راه های نرفته و خوردنی های نخورده و ...

باز خداوند منّان را سپاس که مهران لااقل آمد و بعد از مدتهااا ما را دور هم جمع کرد. آن شب را تا عمر دارم یادم نمیرود هر غلطی دلمان خواست کردیم. با اینکه عمری رفیق و همکلاس و بعضاً زن و شوهر! بودیم آن شب به شناخت بسیار شگرف و بدیعی از هم رسیدیم و القصه ناپرهیزی های آنچنانی آن شب نقطۀ عطفی در آگاهی مان از همدیگر شد....... 

از نکات جالب عید امسال هم شرکت حداکثری ما در دید و بازدید عید بود. من عاجزانه از تمامی دوستان خود تمنا دارم هنگام ازدواج به تعداد و سبک و سیاق فک و فامیل همسر توجه ویژه ای بفرمایند که مصداقی از این آیۀ شریفۀ یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی ست! اینجانب، خود یکی از قربانیان این مقوله ام آقا مگر تمام میشدند!!! من از زمان درس خواندنم یک عادتی دارم به نام وزن کردن. بدین صورت که وقتی شب های ملال آور کوییز است، هنگام غزلهای غم انگیز است، کوییز دهنده، حین تورق جزوه، گهگداری قسمتهای خوانده شده را وزن نموده و با مقایسه با بخش باقی مانده و پیشروی، خرسند گشته روحیه ای مضاعف برای ادامه کسب مینماید. در دید و بازدید هم هر شب و بعضاً نصفه شب که به خانه برمیگشتیم اسامی را روی کاغذ آورده و به وزن کشی میپرداختم اما دریغ از ذره ای پیشرفت! دید و بازدید از خاندان عالی مقام ها و ایمانی ها و امینی ها و کامرانی ها آنقدر به طول انجامید که گلاب به رویتان همین امشب هم داریم میرویم عید دیدنی. از همین تریبون بنده هم به عنوان عضو کوچکی از خاندانهای عریض و طویل نامبرده، از یگانۀ دوران، فخر زمان، دردانۀ عالم امکان، دکتر ایمانی به خاطر حضور خلاف عادتشان در این دوره از سلسله دید و بازدیدها - با آنکه توفیق اجباری ای از تقارن حضورشان با عید نوروز بود- کمال تشکر را دارم. باشد که محفل ما بیش از پیش به حضورشان منور گردد. آمین...

و اما نگارندۀ این سطور، با دلی پر درد از ویارها و بی پولی ها و مرضها و دید و بازدیدها، تا درددلی دیگر شما را ب خداوند بزرگ میسپارد.

ایام به کام

تینی


  • ۱ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۳

بیمار خنده های توام بیشتر بخند

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۱۶ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۶

الهی و ربی من لی غیرک

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۴۸ ق.ظ

نمیدانم چه طلسمی است که این دایره ی با هم بودن ما را احاطه کرده...... کدام کلمه یارای بازگفتن دردهایمان را دارد؟ کدام دعا از جاری شدن بر لبهایمان شرمش نمیشود؟ دیگر کدام معنا چنین زندگی نکبت بار و دردآلودی را موجه مینماید؟ ... 

صلیب دردت را تا کی به دوش توانی کشید؟ این شمارش ثانیه ها حالمان را خرابتر کرده...

گفتی دهانت مزه ی خون میدهد...... گفتی آخر کار است... یعنی خدا نمیخواهد کاری کند؟

او

جمعه, ۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۰۲ ب.ظ


هم خدای دنیای عروسکهاست

هم دلبرک شوخ و شنگ مردان 

و هم مادر کودکان

هم خدمتکار مسافرخانه ای به اسم خانواده

هم خیال پرداز آرزوهای ناممکن 

و هم آفریننده دردهای نامحدود..........

پیله های تنهاییش را اگر بشکافی،

بالهای زرین رویاهاش را میبینی..

مثل نقاشی های خریده نشده ،

از نقاشی که زود به دنیا آمده بود...................

نامه

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۴۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۴

what if?

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۰۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۵

تردید

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۱۹ ب.ظ

نمیدانستم در شمار روزهای عمر، روزی هم هست که آدمی انگشتانش را چندین بار میشمارد نه از ترس کم و زیاد شدنش.. برای آنکه بداند هنوز عقلش تا ده را تشخیص میدهد....

یک لحظه

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۴

شیطانک بازنده

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۲:۲۴

غم واره

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۲۰ ق.ظ

تا به حال چند نفر،

روی این نیمکت،

در چنین عصر سردی

نشسته و به نامفهومی زمان فکر کرده اند؟

چند زن،

در میان این بادهای بیرحم،

زانوهایشان را در شکمشان کشیده و

به سرنوشت محتوم خود لعنت فرستاده اند؟

چند آرزو

در میان این سبزه های گلد مال شده

به زمین افتاده است؟

خودمانیم

مگر تا به حال کسی

به آدمهایی که در یک عصر سرد

روی یک نیمکت نشسته اند

اهمیت داده است؟

دوم

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۱۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۳

اول

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۰۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۴:۰۵

موهبت تنهایی!

دوشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۳۴ ب.ظ

گهگاه، زمانهایی میرسد که دلم میخواهد خودم باشم و خودم. کسی را توی لاکم راه ندهم و دنیا و قوانین اجتماعی اش را بگذارم برای دیگران.... آن افراطی که همیشه در ارتباط گرفتن با اشخاص گوناگون از همه قماش دارم طبعاً موجب چنین تفریطی نیز میشود. 

تمام چیزی که انسان مالک ازلی و ابدی آن است، وجود وی میباشد

همانطور که جسم در اثر اصطکاک با سایر اجسام مستهلک، آلوده و دفرمه میشود، روح نیز در همهمۀ اطرافیان آسیب میبیند. بنابراین نباید گذاشت این وجود در شلوغیها گم یا کم شود........ تنهایی شاید از دور هراسناک باشد؛ اما در دل خود یک رفیق حقیقی دارد. تنها خودِ آدم است که با روحیات، احوالات، تفکرات و اهداف خود آشنایی کامل دارد و تنها این رفیق است که میتواند شادی، خوشبختی، کمک، مهربانی، تسکین، هدف گذاری، هر مفهوم و احساس مورد نیاز را، در حد کمال و مطلوب ِ انسان، برایش بیافریند. تجربۀ وسیع ارتباطات اجتماعی به من آموخته این تنها خودم هستم که آنگونه که باید و شاید، به عقاید، عواطف، ایده ها، قوانین، خط قرمزها و وجودم احترام میگذارم. بنابراین، گرچه زندگی اجتماعی ملزوماتی از جمله ارتباطات را داراست و من هم مستثنی نیستم؛ اما زین پس، تنها با خودم رفاقتی مخلصانه خواهم کرد.

 

پ.ن.1: گاهی باید بر سر این خود، دست بکشیم، "نه خسته" بگوییم و احساس امنیت بدهیم.

پ.ن.2: نمیدانم محکومیت است یا موهبت. اما تنها رفیق شفیق دلهای حساس، خودشانند.

پ.ن.3: در آستانۀ یک تنهایی بزرگ . . .

 

 

اعتقادی در مورد اعتقاد!

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۵ ب.ظ


خوبست که آدم یک طرز فکر داشته باشد. یک اعتقاد و یک نگرش. فارغ از محتوا، وجودش قوت قلب است.

 

آدمها در مواجهه با چنین عبارتی، معمولاً به دو قسم تبدیل میشوند.

  • آنهایی که با جملات پر طمطراق و ژست های روشنفکرانه درصدد تصدیق برمی آیند و آن را معنی شگرفی از هدف آفرینش و چه و چه مینامند.
  • آنهایی که از اساس این مباحث را من درآوردی و مانع زندگی روزمره و صحبتهای از سر شکم سیری دانسته و انکار میکنند.

اما آنچه مقصود من است، از تجربه ای کاملاً ملموس نشأت میگیرد. من در هر روز از زندگی خود با رویدادها و حتی لحظات بی رویدادی مواجه میشوم که نیاز به یک اعتقاد دارم. خواه اعتقادی از جنس اعتقاد دیگران و خواه اعتقادی کاملاً شخصی و مخصوص به خودم.

گمان میکنم

 محصول دنیای خردگرای امروز، انسانهایی با یک جفت چشم مشکوک به همه چیز باشد.

ما در میان هجمه ای از اعتقادات گوناگون و سیل تبلیغشان گیر افتاده و حتی فرصت غور در هیچکدامشان را نداریم. تا اندکی به یکی از آنها نزدیک میشویم، سیل ملامت ها و تخطئه ها به سویمان روان میشود و عاقبت با آنکه یک انسان بالغ به نظر میرسیم، اما هنوز و همچنان، نتوانسته ایم به رسیمانی درآویزیم و خود را لااقل از آشفتگی روحی نجات دهیم. ما دیگر به خوراکی ها، اطرافیان، رسانه ها، و خلاصه هرچه با زندگی مان سر و کار دارد اعتماد نداریم. هر روز در معرض عقیده ای راجع به هر یک قرار میگیریم و در نهایت از فرط ناچاری رهایش میکنیم.

قوۀ تعقل و تدبر بلا شک نیرویی است که ما را از سایر جانداران متمایز میکند. اما حیاتی ترین خصیصۀ انسان، ارادۀ اوست. اراده است که موجب عدم سیطرۀ هرچیز، حتی خردزدگی بر انسان میشود. اینکه هر روز اطلاعاتی دریافت و نتیجه گیری و طبقه بندی کنیم کافی نیست. اراده ای باید باشد تا از میان این همه، نتیجه نهایی را استنتاج و به عنوان خط مشی اساسی، تبیین کند.

شک و  بررسی تمام نظرات خوبست. اما اگر که به نتیجۀ غائی منجر شود. هرگاه به مسئله ای -از انتخاب سادۀ مسیر گرفته تا انتخاب بزرگ ِ جهان بینی- برخوردیم، خوبست هر از گاهی از خود بپرسیم: عاقبت به نتیجه ای رسیدم یا نه؟؟

این گیجی در میان تودۀ افکار به گمانم میتواند یک عمر را هدر دهد.

 

 

 

 

پ.ن. : در مدارس، شیوه های استنتاج به خوبی آموزش داده میشود. اما آیا اراده نیز به همان خوبی پرورش می یابد؟

سرمای نجات بخش!

سه شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۹ ب.ظ

از لا به لای پرده ها، بیرون را خاکستری میبینم...

شروع به راه رفتن در خانه میکنم... هر از گاه میپرم و یک جفتک هم می اندازم. پلیور گل بهی ام حس بچه های اسکاندیناوی آزاد در طبیعت را تداعی میکند. اما در این سر دنیا، دختری در خانه هستم که از سرمای آن بیرون مشعوف شده.

دوست دارم دختر بچه بمانم و رویاهای ناباور و ناممکنم را ادامه دهم. حتی به قیمت محرومیت از لذت دوست داشتن و دوست داشته شدن............... دنیای ارزشمندی را از دست داده ام. دنیایی با یک سکنۀ خوشبخت، در مدار یک ذهن خیال پرداز.

فکر میکنم که تصور ِ هر چیز، از خودش بهتر است. در عرصۀ خیال همه چیز را میتوانی به دلخواهت بیافرینی، هرجا چیزی اضافی به نظر آمد با پاک کن پاکش کنی،  و هر جا چیزی کم بود با خودکار ژله ای خوشرنگ بکشی. هرچیز معنا، درخشندگی و عمقی که دوست داری را دارد. عطرها، مزه ها، نگاه ها، درختها، ....... زمینش نرم است و قدم زدن خسته ات نمیکند. یک جای مخفی که هیچکس از آن خبر ندارد.

این دنیا بر مدار خود میگردد. قوانین و الفبای خودش را دارد. الفبایی که ترجمان همۀ افکار و عواطف صاحبش است و فقط برای او مفهوم و ملموس میباشد.

بزرگترین اشتباه آدمهای خیال پردازی مثل من، کوشش برای شریک کردن دیگران در این دنیاست. وقتی دنیای بکر و نابت را دست دیگران میدهی، نمیدانند و بعضاً نمیخواهند طرز ورود و سکنی در آن را یاد بگیرند. گردش سیارۀ تو، زمان و مکان و تعادلشان را به هم میریزد. اما ناگوارتر آن است که وقتی موجودی صاحب اراده وارد دنیایت میشود، ارادۀ محضی که تا قبل از آن بر سیاره ات داشتی را ناقص میکند. یا بی دردسر میرود،و یا به هم ریختگی ایجاد میکند. اما در هر صورت، رد پای آن ارادۀ دیگر، از زمینت پاک نخواهد شد.

به هر حال باید حواسمان به دنیایمان باشد. همانقدر که در آسوده کردن صاحبش تواناست، از مصون ماندن ناتوان است...... رابطۀ آدمی و ذهنش دو طرفه است. باید آسوده اش کنید تا آسوده تان کند.

 

Snow Globe