جزِئیات
- ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۰۸:۳۳
از هرچی بترسی سرت میاد...... اینو از روزی که حوادث عجیب و بعضاً وحشتناک زندگی شروع شدن فهمیدم ................. از اونجا که ذاتاً انعطاف پذیرم قدم به قدم با هر کدوم پیش اومدم و تقریباً در برابر همشون سعی کردم از پا نیفتم.... حالا که دیگه به نقطه ای رسیدم که مرز بین هستی و نیستیه احساس میکنم چقدر مملو از تجربیات مختلف شدم......... یکی از بازیهای بامزه ای که همیشه با خودم انجامش میدم اینه که چشمامو میبندم و تصور میکنم دارم از جایی که هستم کنده میشم و کم کم از زمین میام بیرون.... همه چی زیر پام کم کم نقطه میشه و میبینم حسابی از زمین جدا شدم........ بعد از خودم میپرسم حالا موقع خداحافظی از زمین، چیزی هست که دلت بخواد و تجربه نکرده باشی؟
اوایل خیلی چیزا بود......... برای همین شروع کردم به سفر کردن...... خدا رو چه دیدی شاید غذا دادن به یه لاکپشت وقت وداع از زمین برات یه حسرت بشه..... یا غواصی توی فلان دریا یا تلفن زدن و شنیدن صدای کسی که مدتها ازش خبر نداشتی............ دیدن خرسای قطبی و چه میدونم هر چیز دیگه که مورد علاقه ات باشه.................... حتی با آدما نشستم به حرف زدن..... ظرف محدود وقت ما فرصت دیدن همه چیزو نداره پس میشد از بقیه بپرسم و جای اونام تو قصه هاشون زندگی کنم........... از زن لهستانی گرفته که شوهرش دائم الخمر بود و غصه میخورد اگه بمیره سرنوشت بچه اش چی میشه، تا مرد جوونی که هیچ احساسی نسبت به اتفاق اخیر زندگیش نداشت و مرگ و زندگیش در عین رفاه و آسایش کامل براش علی السویه بود........ تو قصه های آدما میتونی همه چی باشی همه کس باشی.... چشمتو ببندی و بشی دختر بچه ای که داره کنار خونۀ عمه توی اون تپه های سبز و هوای مخصوص سوئد بازی میکنه....................... یا بشی پیرزن همسایه ات که این سر دنیا هر روز تمام عشقش آب دادن به گلای باغچه و حرف زدن باهاشونه.......... سختیها دردا اضطرابا مدام ظرفیتتو برای بودن به شکل ها و شرایطهای گوناگون وسیعتر میکنه...... وقتی یه شب درد میکشی و صبح پا میشی و نفس میکشی، احساس میکنی صد برابر بزرگتر و حجیم تر شدی......... اول توی اتاق جا نمیشی..... بعد توی ساختمون............ بعد به خودت میای و میبینی دیگه زمین برات کوچیکه..................... اون موقع است که اگر چشمتو ببندی و بیای از زمین بیرون، بلند میگی : عزیزم....... شاید هیچ وقت دیگه تجربه زیستن در تو رو نداشته باشم و دلم از این بابت تنگ میشه.......... اما تمام چیزی که ازت میتونستم تجربه کنمو کردم...... سعی کردم با خودم و تو مهربون باشم و از زمینی که زیر پام گستردی برای لمس این همه چیزای عجیب و متنوع نمیدونم چطور تشکر کنم............. بعد دلت برای گردالی رنگارنگش و اون همه پستی و بلندی و گوناگونیش ضعف بره،
لبخند بزنی و سوت شی به یه جای دیگه...........................
توی دلش مانده بود که حرفش را بزند.... حتی اگر هزار سال دیگر هم میگذشت، حرفهای ناگفته نه فراموش میشدند و نه التیام می یافتند..... من اینها را میدانستم... ناگزیریِ امر برایم مثل روز روشن بود؛ اما تا دهان باز کرد از شگفتی مچاله شدم..... انگار تمامی درک و اشراف بر این مسئله از من گرفته شده بود.... ذهن درمانده ام به دنبال راه گریز، شتابان به هر سو چنگ میزد تا دستاویزی برای متوقف کردنش پیدا کند؛ اما کلمات، بی وقفه سرازیر میشدند و ما، قربانیانی که از بد حادثه دوباره به هم رسیده بودیم، سوار بر جریانِ فاجعه تنها یکدیگر را نظاره میکردیم.
با نگاهی ملتمسانه از حرف زدن باز ایستاد. از آن وقتها بود که جدایی روح و جسمش به آن وضوح، آدم را متعجب میکرد. از درگیری مسائل مادی و در واقع کم اهمیت خسته مینمود اما بزرگتری اش، به ناچار او را تا این خانۀ تاریک کشانده بود. روشنایی را دوست داشت اما نه در لامپهای کم نور خانه و نه در وجود من، آن را پیدا نمیکرد. با نگاهی کم فروغ، چشمهایش را آهسته به این گوشه و آن گوشۀ خانه میکشاند و شاید در دلش میگفت "برادر جان چه چیز را از من پنهان میکنی...".. اما دیر بود و این دیر را چه کار میشد کرد.
با گامهای سست، تا چارچوب در بدرقه اش کردم.... طرز خم شدنش روی کفش ها و دقتش برای بستن آن بندهای ظریف، این "آخرین" بار را به تمامی بر من روشن کرد. سایه اش در راهرو روی پله ها میلغزید و مرا در تنهایی خود بیشتر فرو میبرد...... اینکه از آنچه مرا در خود میکشید، هیچ نمیدانست بد بود اما بی شک اینکه هیچ وقت نخواهد دانست بسیار بدتر است.
همیشه از معما خوشت می آمد............ اما معمای بی نشانه را چگونه میتوان حل کرد؟!
لپتاپ را می گذارم روی پایم و می آیم اینجا برای نوشتن... راستش از دست این روزهای نه بر وفق مراد، احوالم بسی مکدر و تلخ است. ظهر جمعه ای روی تختم نشسته ام و افکار منفی مثل دارکوب روی ذهنم ضرب گرفته اند. باز بهار شده و یکسره دلم هوای تفریح و قدم زدن و باد خوردن به این مغز آکبند را کرده... ولی از آنجا که قبر تمامی پولهایم را به طرق مختلف کنده ام، آه در بساط ندارم و رویم هم نمیشود پیش کسی راز دل بگویم! به هر حال قدم از قدم برداشتن، این روزها خرج برمیدارد و اینجانب از بخت بد یک شاهی هم ته جیب همایونی ندارم... از سوی دیگر بهار همیشه یک ویار خاصی به خرید در من ایجاد میکند. نه که در فصلهای دیگر خرید نکنم ها... اما در این فصلِ پدرصلواتی، ویر و ویار خریدم صد چندان میشود... به طوری که حتی چیزی دست دیگران ببینم دلم میخواهد و باید از زیر سنگ هم که شده لنگه اش را پیدا کنم. حالا شما فرض کن اردیبهشت و مرض خرید و بی پولی همه اش یکجا روی این دل کوچک ما تلنبار شده... مگر آدم چقدر تاب و توان تحمل ناملایمات زندگی را دارد ! خیر دردم فقط این نیست مرگ دیگریم هم هست... نمیدانم چطور شده اما جدیدا شَکّم برده که یکی از آن بالا دارد جیش میکند توی هر گونه برنامه ای که میریزم. حالا شیاطینند یا ارواح خبیثه یا انرژی منفی بدخواهان یا دست تقدیر، نمیدانم اما هربار که قلم و تقویمم را برمیدارم که برای فردا، چند مورد ردیف کنم و به عقب افتاده ها سر و سامان ببخشم، نمیشود که نمیشود. آخ که آن فردای لعنتی نمیدانم گردش روزگار چون است که هیچوقت سر ِ آمدن ندارد! شما اضافه کن حسرت کارهای نکرده و راه های نرفته و خوردنی های نخورده و ...
باز خداوند منّان را سپاس که مهران لااقل آمد و بعد از مدتهااا ما را دور هم جمع کرد. آن شب را تا عمر دارم یادم نمیرود هر غلطی دلمان خواست کردیم. با اینکه عمری رفیق و همکلاس و بعضاً زن و شوهر! بودیم آن شب به شناخت بسیار شگرف و بدیعی از هم رسیدیم و القصه ناپرهیزی های آنچنانی آن شب نقطۀ عطفی در آگاهی مان از همدیگر شد.......
از نکات جالب عید امسال هم شرکت حداکثری ما در دید و بازدید عید بود. من عاجزانه از تمامی دوستان خود تمنا دارم هنگام ازدواج به تعداد و سبک و سیاق فک و فامیل همسر توجه ویژه ای بفرمایند که مصداقی از این آیۀ شریفۀ یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی ست! اینجانب، خود یکی از قربانیان این مقوله ام آقا مگر تمام میشدند!!! من از زمان درس خواندنم یک عادتی دارم به نام وزن کردن. بدین صورت که وقتی شب های ملال آور کوییز است، هنگام غزلهای غم انگیز است، کوییز دهنده، حین تورق جزوه، گهگداری قسمتهای خوانده شده را وزن نموده و با مقایسه با بخش باقی مانده و پیشروی، خرسند گشته روحیه ای مضاعف برای ادامه کسب مینماید. در دید و بازدید هم هر شب و بعضاً نصفه شب که به خانه برمیگشتیم اسامی را روی کاغذ آورده و به وزن کشی میپرداختم اما دریغ از ذره ای پیشرفت! دید و بازدید از خاندان عالی مقام ها و ایمانی ها و امینی ها و کامرانی ها آنقدر به طول انجامید که گلاب به رویتان همین امشب هم داریم میرویم عید دیدنی. از همین تریبون بنده هم به عنوان عضو کوچکی از خاندانهای عریض و طویل نامبرده، از یگانۀ دوران، فخر زمان، دردانۀ عالم امکان، دکتر ایمانی به خاطر حضور خلاف عادتشان در این دوره از سلسله دید و بازدیدها - با آنکه توفیق اجباری ای از تقارن حضورشان با عید نوروز بود- کمال تشکر را دارم. باشد که محفل ما بیش از پیش به حضورشان منور گردد. آمین...
و اما نگارندۀ این سطور، با دلی پر درد از ویارها و بی پولی ها و مرضها و دید و بازدیدها، تا درددلی دیگر شما را ب خداوند بزرگ میسپارد.
ایام به کام
تینی
نمیدانم چه طلسمی است که این دایره ی با هم بودن ما را احاطه کرده...... کدام کلمه یارای بازگفتن دردهایمان را دارد؟ کدام دعا از جاری شدن بر لبهایمان شرمش نمیشود؟ دیگر کدام معنا چنین زندگی نکبت بار و دردآلودی را موجه مینماید؟ ...
صلیب دردت را تا کی به دوش توانی کشید؟ این شمارش ثانیه ها حالمان را خرابتر کرده...
گفتی دهانت مزه ی خون میدهد...... گفتی آخر کار است... یعنی خدا نمیخواهد کاری کند؟
هم خدای دنیای عروسکهاست
هم دلبرک شوخ و شنگ مردان
و هم مادر کودکان
هم خدمتکار مسافرخانه ای به اسم خانواده
هم خیال پرداز آرزوهای ناممکن
و هم آفریننده دردهای نامحدود..........
پیله های تنهاییش را اگر بشکافی،
بالهای زرین رویاهاش را میبینی..
مثل نقاشی های خریده نشده ،
نمیدانستم در شمار روزهای عمر، روزی هم هست که آدمی انگشتانش را چندین بار میشمارد نه از ترس کم و زیاد شدنش.. برای آنکه بداند هنوز عقلش تا ده را تشخیص میدهد....
تا به حال چند نفر،
روی این نیمکت،
در چنین عصر سردی
نشسته و به نامفهومی زمان فکر کرده اند؟
چند زن،
در میان این بادهای بیرحم،
زانوهایشان را در شکمشان کشیده و
به سرنوشت محتوم خود لعنت فرستاده اند؟
چند آرزو
در میان این سبزه های گلد مال شده
به زمین افتاده است؟
خودمانیم
مگر تا به حال کسی
به آدمهایی که در یک عصر سرد
روی یک نیمکت نشسته اند
اهمیت داده است؟
گهگاه، زمانهایی میرسد که دلم میخواهد خودم باشم و خودم. کسی را توی لاکم راه ندهم و دنیا و قوانین اجتماعی اش را بگذارم برای دیگران.... آن افراطی که همیشه در ارتباط گرفتن با اشخاص گوناگون از همه قماش دارم طبعاً موجب چنین تفریطی نیز میشود.
تمام چیزی که انسان مالک ازلی و ابدی آن است، وجود وی میباشد
همانطور که جسم در اثر اصطکاک با سایر اجسام مستهلک، آلوده و دفرمه میشود، روح نیز در همهمۀ اطرافیان آسیب میبیند. بنابراین نباید گذاشت این وجود در شلوغیها گم یا کم شود........ تنهایی شاید از دور هراسناک باشد؛ اما در دل خود یک رفیق حقیقی دارد. تنها خودِ آدم است که با روحیات، احوالات، تفکرات و اهداف خود آشنایی کامل دارد و تنها این رفیق است که میتواند شادی، خوشبختی، کمک، مهربانی، تسکین، هدف گذاری، هر مفهوم و احساس مورد نیاز را، در حد کمال و مطلوب ِ انسان، برایش بیافریند. تجربۀ وسیع ارتباطات اجتماعی به من آموخته این تنها خودم هستم که آنگونه که باید و شاید، به عقاید، عواطف، ایده ها، قوانین، خط قرمزها و وجودم احترام میگذارم. بنابراین، گرچه زندگی اجتماعی ملزوماتی از جمله ارتباطات را داراست و من هم مستثنی نیستم؛ اما زین پس، تنها با خودم رفاقتی مخلصانه خواهم کرد.
پ.ن.1: گاهی باید بر سر این خود، دست بکشیم، "نه خسته" بگوییم و احساس امنیت بدهیم.
پ.ن.2: نمیدانم محکومیت است یا موهبت. اما تنها رفیق شفیق دلهای حساس، خودشانند.
پ.ن.3: در آستانۀ یک تنهایی بزرگ . . .
خوبست که آدم یک طرز فکر داشته باشد. یک اعتقاد و یک نگرش. فارغ از محتوا، وجودش قوت قلب است.
آدمها در مواجهه با چنین عبارتی، معمولاً به دو قسم تبدیل میشوند.
اما آنچه مقصود من است، از تجربه ای کاملاً ملموس نشأت میگیرد. من در هر روز از زندگی خود با رویدادها و حتی لحظات بی رویدادی مواجه میشوم که نیاز به یک اعتقاد دارم. خواه اعتقادی از جنس اعتقاد دیگران و خواه اعتقادی کاملاً شخصی و مخصوص به خودم.
گمان میکنم
محصول دنیای خردگرای امروز، انسانهایی با یک جفت چشم مشکوک به همه چیز باشد.
ما در میان هجمه ای از اعتقادات گوناگون و سیل تبلیغشان گیر افتاده و حتی فرصت غور در هیچکدامشان را نداریم. تا اندکی به یکی از آنها نزدیک میشویم، سیل ملامت ها و تخطئه ها به سویمان روان میشود و عاقبت با آنکه یک انسان بالغ به نظر میرسیم، اما هنوز و همچنان، نتوانسته ایم به رسیمانی درآویزیم و خود را لااقل از آشفتگی روحی نجات دهیم. ما دیگر به خوراکی ها، اطرافیان، رسانه ها، و خلاصه هرچه با زندگی مان سر و کار دارد اعتماد نداریم. هر روز در معرض عقیده ای راجع به هر یک قرار میگیریم و در نهایت از فرط ناچاری رهایش میکنیم.
قوۀ تعقل و تدبر بلا شک نیرویی است که ما را از سایر جانداران متمایز میکند. اما حیاتی ترین خصیصۀ انسان، ارادۀ اوست. اراده است که موجب عدم سیطرۀ هرچیز، حتی خردزدگی بر انسان میشود. اینکه هر روز اطلاعاتی دریافت و نتیجه گیری و طبقه بندی کنیم کافی نیست. اراده ای باید باشد تا از میان این همه، نتیجه نهایی را استنتاج و به عنوان خط مشی اساسی، تبیین کند.
شک و بررسی تمام نظرات خوبست. اما اگر که به نتیجۀ غائی منجر شود. هرگاه به مسئله ای -از انتخاب سادۀ مسیر گرفته تا انتخاب بزرگ ِ جهان بینی- برخوردیم، خوبست هر از گاهی از خود بپرسیم: عاقبت به نتیجه ای رسیدم یا نه؟؟
این گیجی در میان تودۀ افکار به گمانم میتواند یک عمر را هدر دهد.
پ.ن. : در مدارس، شیوه های استنتاج به خوبی آموزش داده میشود. اما آیا اراده نیز به همان خوبی پرورش می یابد؟
از لا به لای پرده ها، بیرون را خاکستری میبینم...
شروع به راه رفتن در خانه میکنم... هر از گاه میپرم و یک جفتک هم می اندازم. پلیور گل بهی ام حس بچه های اسکاندیناوی آزاد در طبیعت را تداعی میکند. اما در این سر دنیا، دختری در خانه هستم که از سرمای آن بیرون مشعوف شده.
دوست دارم دختر بچه بمانم و رویاهای ناباور و ناممکنم را ادامه دهم. حتی به قیمت محرومیت از لذت دوست داشتن و دوست داشته شدن............... دنیای ارزشمندی را از دست داده ام. دنیایی با یک سکنۀ خوشبخت، در مدار یک ذهن خیال پرداز.
فکر میکنم که تصور ِ هر چیز، از خودش بهتر است. در عرصۀ خیال همه چیز را میتوانی به دلخواهت بیافرینی، هرجا چیزی اضافی به نظر آمد با پاک کن پاکش کنی، و هر جا چیزی کم بود با خودکار ژله ای خوشرنگ بکشی. هرچیز معنا، درخشندگی و عمقی که دوست داری را دارد. عطرها، مزه ها، نگاه ها، درختها، ....... زمینش نرم است و قدم زدن خسته ات نمیکند. یک جای مخفی که هیچکس از آن خبر ندارد.
این دنیا بر مدار خود میگردد. قوانین و الفبای خودش را دارد. الفبایی که ترجمان همۀ افکار و عواطف صاحبش است و فقط برای او مفهوم و ملموس میباشد.
بزرگترین اشتباه آدمهای خیال پردازی مثل من، کوشش برای شریک کردن دیگران در این دنیاست. وقتی دنیای بکر و نابت را دست دیگران میدهی، نمیدانند و بعضاً نمیخواهند طرز ورود و سکنی در آن را یاد بگیرند. گردش سیارۀ تو، زمان و مکان و تعادلشان را به هم میریزد. اما ناگوارتر آن است که وقتی موجودی صاحب اراده وارد دنیایت میشود، ارادۀ محضی که تا قبل از آن بر سیاره ات داشتی را ناقص میکند. یا بی دردسر میرود،و یا به هم ریختگی ایجاد میکند. اما در هر صورت، رد پای آن ارادۀ دیگر، از زمینت پاک نخواهد شد.
به هر حال باید حواسمان به دنیایمان باشد. همانقدر که در آسوده کردن صاحبش تواناست، از مصون ماندن ناتوان است...... رابطۀ آدمی و ذهنش دو طرفه است. باید آسوده اش کنید تا آسوده تان کند.