امشب هم از آن شبهاست... شبی سنگین و فسرده و ملال آور....... خبرهای تلخ از هر سو دل و جان را نشان میرود... انگار که سرنوشت با نظم و پیگیری عجیبی هر سال یکجوری برایمان نوبر دارد... از آن ساعت تابحال کتابم را در آغوش گرفته و توی صندلی ام فرو رفته ام.... ذهنم بی امان از شاخه ای به شاخه دیگر میپرد......... در ورای تمام افکارم یک سوال میرنجاندم... زندگی چیست؟ آخر زندگی چیست؟ قلبم میکوبد ته دلم خالی میشود بغض گلویم را میفشارد و از تصور فاجعه وجودم گداخته میشود.... زندگی چیست؟ همین؟ همییین؟
رنج... چرا رنج؟