گیـــج گاه

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

کفشهایت هنوز هم هست

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۹ ب.ظ
انگار سرب در کفش هایم ریخته باشند. اصلا از اول صبح که چشمهایم یک دقیقه قبل از زنگ ساعت باز می شود، توی قلبم هم این سنگینی را احساس می کنم. وسواس گرفته ام که هر هفته بروم بهارستان کفش بخرم... ایراد از کفش نیست... از آن جمله ای است که وقتی پایم را آنجا می گذارم در ذهنم تکرار می شود "دیگر فردا درمی روم"
می نشینم پشت میز... لپتاپ و کاغذهایم را در می آورم. به محمد نگاه می کنم... دلم می خواهد گلویش را دو دستی بچسبم بکوبانمش به دیوار که آخر تو چطور انقدر احمقانه به این آرامی کارت را می کنی! حتی نیم خیز هم می شوم! که او هم متقابلاً سرش را بلند می کند ببیند چه شده که این طور جهیده ام... پیراهنم را صاف می کنم باز می نشینم و یک لبخند تهوع آور هم نشانش می دهم نکند یک موقع آن مغز پوکش مشوش شود...
یک چیزی توی دیتیل کم است. من هم می دانم ولی کار ما همین است... ببینیم و چیزی نگوییم ببینیم و چیزی نگوییم... همین طور که خط به خط لیست را پایین می روم در ذهنم نقشه خودم را مرور می کنم. دو دست لباس اضافه، مسواک، ریش تراش، 3 تا نه 5 تا جوراب حالا شاید هم 6 تا، پولهای نقد شده از بانک، سیم کارت، موبایلم که جیبم است، کفش هم که پایم است، خب دیگر هیچ چیز نمی خواهم فقط دوشنبه و چهارشنبه همین هفته باید از حسابهایم به مقدار نامشکوک پول بردارم. حالا از مانی هم می شود بعدا گرفت نه نمی شود برایش دردسر می شود. مهدوی عربده می زند "مهندس بیا بدبخت شدیم" و کار من همین است بدبخت شویم و چیزی نگویم...
دیگر غروب که توی ماشین می نشینم و سوییچ را میچرخانم شر کفشهای سربی کنده می شود. اما من و کفشهایم همان لشگر شکست خورده ای هستیم که فردا و فردا و نمیدانم چند فردای نامعلوم دیگر باز همین جزئیات را به عینه تجربه می کنیم.

پ.ن: ای ماه رویِ
حاضرِ
غایب
که پیش دل،
یک روز نگذرد 
که تو صد بار
نگذری...

ای مهربانتر از برگ

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۱۷ ب.ظ
تو میدونی که با همه فرق داری.... میدونی که هیچ چیزت مثل بقیه نبوده که بخوای مقایسه اش کنی .... میدونی که ما مسئولیت داریم. من اگر یه موقع یادم رفت تو یادت نره ها؟ حیف توئه........... حیف این همه خوب بودنت.... 

پ.ن.: اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد،
من و ساقی
بهم تازیم و
بنیادش
براندازیم

زمین من

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۵۸ ب.ظ

از هرچی بترسی سرت میاد...... اینو از روزی که حوادث عجیب و بعضاً وحشتناک زندگی شروع شدن فهمیدم ................. از اونجا که ذاتاً انعطاف پذیرم قدم به قدم با هر کدوم پیش اومدم و تقریباً در برابر همشون سعی کردم از پا نیفتم.... حالا که دیگه به نقطه ای رسیدم که مرز بین هستی و نیستیه احساس میکنم چقدر مملو از تجربیات مختلف شدم......... یکی از بازیهای بامزه ای که همیشه با خودم انجامش میدم اینه که چشمامو میبندم و تصور میکنم دارم از جایی که هستم کنده میشم و کم کم از زمین میام بیرون.... همه چی زیر پام کم کم نقطه میشه و میبینم حسابی از زمین جدا شدم........ بعد از خودم میپرسم حالا موقع خداحافظی از زمین، چیزی هست که دلت بخواد و تجربه نکرده باشی؟

اوایل خیلی چیزا بود......... برای همین شروع کردم به سفر کردن...... خدا رو چه دیدی شاید غذا دادن به یه لاکپشت وقت وداع از زمین برات یه حسرت بشه..... یا غواصی توی فلان دریا یا تلفن زدن و شنیدن صدای کسی که مدتها ازش خبر نداشتی............ دیدن خرسای قطبی و چه میدونم هر چیز دیگه که مورد علاقه ات باشه.................... حتی با آدما نشستم به حرف زدن..... ظرف محدود وقت ما فرصت دیدن همه چیزو نداره پس میشد از بقیه بپرسم و جای اونام تو قصه هاشون زندگی کنم........... از زن لهستانی گرفته که شوهرش دائم الخمر بود و غصه میخورد اگه بمیره سرنوشت بچه اش چی میشه، تا مرد جوونی که هیچ احساسی نسبت به اتفاق اخیر زندگیش نداشت و مرگ و زندگیش در عین رفاه و آسایش کامل براش علی السویه بود........ تو قصه های آدما میتونی همه چی باشی همه کس باشی.... چشمتو ببندی و بشی دختر بچه ای که داره کنار خونۀ عمه توی اون تپه های سبز و هوای مخصوص سوئد بازی میکنه....................... یا بشی پیرزن همسایه ات که این سر دنیا هر روز تمام عشقش آب دادن به گلای باغچه و حرف زدن باهاشونه.......... سختیها دردا اضطرابا مدام ظرفیتتو برای بودن به شکل ها و شرایطهای گوناگون وسیعتر میکنه...... وقتی یه شب درد میکشی و صبح پا میشی و نفس میکشی، احساس میکنی صد برابر بزرگتر و حجیم تر شدی......... اول توی اتاق جا نمیشی..... بعد توی ساختمون............ بعد به خودت میای و میبینی دیگه زمین برات کوچیکه..................... اون موقع است که اگر چشمتو ببندی و بیای از زمین بیرون، بلند میگی : عزیزم....... شاید هیچ وقت دیگه تجربه زیستن در تو رو نداشته باشم و دلم از این بابت تنگ میشه.......... اما تمام چیزی که ازت میتونستم تجربه کنمو کردم...... سعی کردم با خودم و تو مهربون باشم و از زمینی که زیر پام گستردی برای لمس این همه چیزای عجیب و متنوع نمیدونم چطور تشکر کنم............. بعد دلت برای گردالی رنگارنگش و اون همه پستی و بلندی و گوناگونیش ضعف بره،

لبخند بزنی و سوت شی به یه جای دیگه...........................