گیـــج گاه

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

احوالات

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ب.ظ

لپتاپ را می گذارم روی پایم و می آیم اینجا برای نوشتن... راستش از دست این روزهای نه بر وفق مراد، احوالم بسی مکدر و تلخ است. ظهر جمعه ای روی تختم نشسته ام و افکار منفی مثل دارکوب روی ذهنم ضرب گرفته اند. باز بهار شده و یکسره دلم هوای تفریح و قدم زدن و باد خوردن به این مغز آکبند را کرده... ولی از آنجا که قبر تمامی پولهایم را به طرق مختلف کنده ام، آه در بساط ندارم و رویم هم نمیشود پیش کسی راز دل بگویم! به هر حال قدم از قدم برداشتن، این روزها خرج برمیدارد و اینجانب از بخت بد یک شاهی هم ته جیب همایونی ندارم... از سوی دیگر بهار همیشه یک ویار خاصی به خرید در من ایجاد میکند. نه که در فصلهای دیگر خرید نکنم ها... اما در این فصلِ پدرصلواتی، ویر و ویار خریدم صد چندان میشود... به طوری که حتی چیزی دست دیگران ببینم دلم میخواهد و باید از زیر سنگ هم که شده لنگه اش را پیدا کنم. حالا شما فرض کن اردیبهشت و مرض خرید و بی پولی همه اش یکجا روی این دل کوچک ما تلنبار شده... مگر آدم چقدر تاب و توان تحمل ناملایمات زندگی را دارد ! خیر دردم فقط این نیست مرگ دیگریم هم هست... نمیدانم چطور شده اما جدیدا شَکّم برده که یکی از آن بالا دارد جیش میکند توی هر گونه برنامه ای که میریزم. حالا شیاطینند یا ارواح خبیثه یا انرژی منفی بدخواهان یا دست تقدیر، نمیدانم اما  هربار که قلم و تقویمم را برمیدارم که برای فردا، چند مورد ردیف کنم و به عقب افتاده ها سر و سامان ببخشم، نمیشود که نمیشود. آخ که آن فردای لعنتی نمیدانم گردش روزگار چون است که هیچوقت سر ِ آمدن ندارد! شما اضافه کن حسرت کارهای نکرده و راه های نرفته و خوردنی های نخورده و ...

باز خداوند منّان را سپاس که مهران لااقل آمد و بعد از مدتهااا ما را دور هم جمع کرد. آن شب را تا عمر دارم یادم نمیرود هر غلطی دلمان خواست کردیم. با اینکه عمری رفیق و همکلاس و بعضاً زن و شوهر! بودیم آن شب به شناخت بسیار شگرف و بدیعی از هم رسیدیم و القصه ناپرهیزی های آنچنانی آن شب نقطۀ عطفی در آگاهی مان از همدیگر شد....... 

از نکات جالب عید امسال هم شرکت حداکثری ما در دید و بازدید عید بود. من عاجزانه از تمامی دوستان خود تمنا دارم هنگام ازدواج به تعداد و سبک و سیاق فک و فامیل همسر توجه ویژه ای بفرمایند که مصداقی از این آیۀ شریفۀ یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی ست! اینجانب، خود یکی از قربانیان این مقوله ام آقا مگر تمام میشدند!!! من از زمان درس خواندنم یک عادتی دارم به نام وزن کردن. بدین صورت که وقتی شب های ملال آور کوییز است، هنگام غزلهای غم انگیز است، کوییز دهنده، حین تورق جزوه، گهگداری قسمتهای خوانده شده را وزن نموده و با مقایسه با بخش باقی مانده و پیشروی، خرسند گشته روحیه ای مضاعف برای ادامه کسب مینماید. در دید و بازدید هم هر شب و بعضاً نصفه شب که به خانه برمیگشتیم اسامی را روی کاغذ آورده و به وزن کشی میپرداختم اما دریغ از ذره ای پیشرفت! دید و بازدید از خاندان عالی مقام ها و ایمانی ها و امینی ها و کامرانی ها آنقدر به طول انجامید که گلاب به رویتان همین امشب هم داریم میرویم عید دیدنی. از همین تریبون بنده هم به عنوان عضو کوچکی از خاندانهای عریض و طویل نامبرده، از یگانۀ دوران، فخر زمان، دردانۀ عالم امکان، دکتر ایمانی به خاطر حضور خلاف عادتشان در این دوره از سلسله دید و بازدیدها - با آنکه توفیق اجباری ای از تقارن حضورشان با عید نوروز بود- کمال تشکر را دارم. باشد که محفل ما بیش از پیش به حضورشان منور گردد. آمین...

و اما نگارندۀ این سطور، با دلی پر درد از ویارها و بی پولی ها و مرضها و دید و بازدیدها، تا درددلی دیگر شما را ب خداوند بزرگ میسپارد.

ایام به کام

تینی


  • ۱ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۳