گیـــج گاه

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

تابستانه

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۷ ب.ظ
از خردادهای دوست نداشتنی که بگذریم، این سی امین تابستانیست که پیش رو دارم. آنقدر این مسئلۀ تابستان برایم تحمل ناپذیر است که یک طورهایی تردید ندارم اگر پیش از این نمردم، قطعا تابستان مرا خواهد کشت !
کدورت من و تابستان بحث یک سال و چند سال نیست؛ که ما از اولین رویارویی تاکنون، دست به گریبانیم........ در اولین تابستان عمرم بیماری طاقت فرسایی گرفتم بدان پایه که جان به در بردن نوزاد چند ماهه مایۀ شگفتی همگان گردید. از آن پس همۀ تابستانها یک جورهایی اوقاتم را تلخ کرده ... انگار هرسال همچون حریفی آماده میتازد؛ گاه شکست میدهد و گاه شکست میخورد... خلاصه که اگر میوه هایش نبود، از رخوت و گرما و بدشگونی اش تابحال کافر شده بودم!
این یکی اما با بقیه فرق میکند. در آستانۀ این تابستان، با ضعف غیرمنتظره ای اذعان دارم که چیزی برای از دست دادن نداشته، دست خالی به مصاف خواهم رفت.....! در کمال تعجب از این وضع خوشحالم؛ چرا که اضطرابی از روبرو شدن با این غول آتشین ندارم.............
شاید چمدانم را دوباره دست بگیرم.... چمدانی که اینبار دیگر با "از دست رفتنی ها" پر نمیکنمش... اینبار، دستی به خودِ بازیافته ام میکشم و با احتیاط میگذارمش آن تو..... رویش هم یک برچسب گنده میزنم با عنوان:

"فوق العاده شکستنی!" .......................

بشنوید:



summer



  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۷

رها شده ،  رها شده ، چون لاشه ای بر آب

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ب.ظ
آن سالها که حین خواندن داستان های پریان، آنجا که دخترک شیشه عمر دیو را پیدا میکرد و بر زمین میزد هورا میکشیدم، دستهای کوچکم را بهم میزدم و به مادربزرگ میگفتم "من هم از آن شیشه ها میخواهم" فکر میکردم همه شیشه عمر دارند ....... دوست داشتم آن را دستم بگیرم و به ماده جادویی تویش نگاه کنم. شبها در اعماق ذهنم تصور میکردم شیشه عمر کجا میتواند باشد.جستجوی آن در خانه فایده نداشت.... بنابراین با آن استدلال بچگانه ام فکر کردم داخل تن خودم قایم شده... توی سرم؟ توی شکمم؟
حالا پس از سالها، جایش را همین امروز پیدا کردم..... شیشه عمر در آن ته ته های دل آدم جا گرفته....... وقتی دلت چاک چاک غمهاست و درهایش بی مهابا باز، آن شیشه را مبادا که رهگذر از لب طاقچه دلت به تلنگری بیندازد و بشکند... دود میشوی....... نیست میشوی.... مثل قصه ها... مثل قصه ها...
  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۶

گیجنامه های یک دختر هپلی

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۱۶ ب.ظ
سال 95 را سال هپروت نام گذاری میکنم چرا که تا میتوانستم گیج زدم و در عوالمی که بدان آگاهی ندارم سِیر کردم... از تمامی امور غفلت کردم و همه چیز را به طرفین نداشته ام حواله دادم. خوردم و خوابیدم و گشتم و حالا که تقّش در آمده به غلط کردن افتاده ام. ابداً سال روالی نبوده و از اسفند این را میدانستم. خیر؛ اتفاق و گرفتاری و مسئله خاصی هم پش نیامد... که به عکس، همه چیز میمنت و خوشی بود. اما حتما میدانید سال خوب، یک چیزی فراتر از چهار تا پیشامد خوب است. باید دید حس رضایت آدم از عمر ِرفته چگونه ست.
صحبت از عمر و اتفاقاتش شد، نقل سرگذشت یک غریب آشنا هم -که دقیقه ای پیش توی وبلاگش چرخ میزدم- خالی از لطف نیست. جدای از وب خوانی -که شاید برخی یادشان رفته باشد اما دورانی داشت- سبب هم صحبتی ما، دانشگاه دوره لیسانسمان بود. طرف 1ی علموص بود و آن زمان که ما گهگداری احوال هم را میپرسیدیم در یک شرکت، مشغول کارمندی. از روزگار دل چندان خوشی نداشت چراکه کم کم داشت در مسیر سراشیبی زندگی می افتاد و توقعاتش از زندگی بالا بود. تصور کنید یک بلند پرواز را که پشت میز کارمندی غل و زنجیر شده باشد. رویای آن میپرورد که یک روز دار و ندارش را بفروشد و از ایران برود. حالا که پس از سالها سری زدم و آخرین نوشته اش را که مربوط به تقریبا یکسال پیش است خواندم، انگار ورق زندگی اش برگشته و با ریسک مردانه ای هم رفته و هم تشکیل خانواده داده.
برایش کلی خوشحال شدم که به کنار، یاد خودم افتادم. آن روزها چقدر محکم و متکی به نفس بودم. چقدر با وی اختلاف نظر داشتم که زندگی خیلی هم خوبست شرایط خیلی هم فراهم است. حالاها به نظریات آن موقعم میخندم. چراکه دانسته ام آن عقاید، جز توهمات یک جوان از زندگی، چیز دیگری نبودند. هدف گذاری در زندگی خیلی مهم است. مثال ساده اش اینکه او که مغموم در پی مهاجرت و درآمد بهتر و تشکیل خانواده بود، عاقبت کمر همت بست و حال از کرده خود دلشاد است. اما من که سرخوشانه به دنبال هپروت بودم، آن سر دنیا هم هپروتم را نیافتم و ملول گشتمی چه جور هم!
بنابراین میرسیم به این اصل که "هدف باید واقعی باشد"! بله و اینطوری شد که به یمن سال 95 دانستم عمریست در هپروتم و خودم خبر ندارم. 

  • ۱ نظر
  • ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۶