گیـــج گاه

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

...............

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۵۶ ب.ظ
در میان سیلی های غرض ورزانه ی بادی که می وزید
تکه کاغذت را باز کردم و خواندم
«من حاصل تمام تفریق های جهانم...
این است راز من
یک منفی بزرگ»

  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۵۶

.....................

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۲۷ ب.ظ
ضعیفترین آدمها همان به-ظاهر-قویترینها هستند..... آنهایی که با یک نقاب پولادین لبخندهای محو ناشدنی خیال بقیه را از خودشان راحت میکنند...... ته دل اطرافیان از بودن و شاد بودنشان قرص است................. آنهایی که در  پرتگاه ایستاده اند و جای پایشان را سفتتر از همه نشان میدهند....
تو هم از آنها بودی..... از آنهایی که به یاد ندارم غصه در چهره ات دیده باشم...... همیشه گل از گلت میشکفت و در نظرم قوی ترین پسربچه ی جهان بودی........... آنطور تو را بهترین دوست میدانستم که احساس میکردم تا پیری با هم همینطور صمیمی و نزدیک خواهیم ماند...............
حالا دیگر میدانم درون تو چه بوده....... برای همین از دستت عصبانی ام... آدم اگر غم دارد اگر مشکل دارد باید بگوید......... نه اینکه به زور آن را در خودش خفه کند و به جایش یک لبخند به پهنای صورت تحویل دهد........ اسم این را من دو رویی میگذارم چرا که گمان میکردم همیشه ی همیشه با من روراست هستی.........................
زندگی البته آدمها را عوض میکند........ شاید هم آن چیزهایی که خوشایندت نبود تو را عوض کرد....... در خودت فرورفتی و دیگر بیرون نیامدی..... یکباره ناغافل همه را در اعماق آن تاریکی ای که درونت بود کشیدی........ اما چقدر سخت و چقدر ناگوار.... 
آفتابی که حالا درآمده، روزها و روزها بعد از تو آمده و رفته .......... و من تا همین امروز هنوز از تو بغضی به ژرفای همه اقیانوسها دارم... انگار ندانم کاری تو آیت تمام بدبختی هایی بود که یکی یکی در این روزهای دیگر بی شمار بعد از تو، به سرم آمد............ 
زمین سالهاست که از تو خالی است.... ولی نبودنت هر لحظه یک وزنه ی هفتاد منی را در قلبم پایین می اندازد......... توتهای دانشگاه دیگر بعد از ما خشکیده شده اند اصلا غم آن روزهای گرم و سهمگین در حافظه ی درختان آنجا مانده است.... من همه چیز را رها کردم و آمدم به کلی دورترها... اما چیزی عوض نشد...... هنوز هم وقتی نامت را می آورم اخم های کیوان در هم میرود و میگوید «انگار همین دیروز بود که بالای سرش رفتم و غرق در خون پیدایش کردم» ............ تو به دردناکترین شکل ممکن در ذهنش به جا مانده ای..... طوری که اگر به کهکشان دیگر هم برود نمیتواند صورت سرد و خونین تو را فراموش کند.......
همیشه به من میگفتی تینوش این همه نقطه برای چیست.......... حالا به تو میگویم که سالهاست این نقطه ها دنیای مرا پر کرده....... همه چیز مانند این نقطه ها کش می آید و سکوت سنگین مضطرب کننده شان قلبم را میترکاند...... من حقیقتاً سالهاست که کم آورده ام اما با این نقاط جای خالی شماها را پر میکنم............. من جای تمام حرفاهایی که نمیتوانم به کلمه دربیاورم نقطه میگذارم...... وقتی نقطه ها زیادترند من هم از بازگو کردن حرفهایم ناتوانترم.............................
شاید دیگران قدر این نقطه های کوچک بی بُعد هم در نظرت نیامدند که گذاشتی رفتی و هزاران سوال بی جواب را برایشان باقی گذاشتی... من این دل را تا وقتی دوباره به هم برسیم با تو صاف نخواهم کرد..... اما ای کاش لااقل تو توانسته باشی خودت را ببخشی...........
  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۷