گیـــج گاه

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

کدام قهر قشنگتر است؟

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ
بعضی وقتها واجب است که قهر کنی. اصلا هم چیز بدی نیست. من یکی که حتی دوستش هم دارم! چرا که وقتی آشتی اتفاق می افتد، همه چیز یک جور تازگی و نشاط و توجه در خود دارد.
هرکس در قهر کردن روش خودش را دارد..... وقتهایی که با بابا قهر میکردم،چند ساعتی ساکت میماند و از چهره اش پیدا بود دنبال بهانه ای میگردد تا سر حرف را باز کند. مثلا بلند میپرسید "تینی خانووووووم چه کار میکنی؟ درس میخونی؟" یا انار که میوه محبوبش بود را "دون" میکرد و برایم می آورد. بعد از آن، از رفتارش کاملاً پیدا بود که پاک فراموش کرده و هیچ وقت هم به یاد نخواهد آورد....
با مامان که حرفم میشد، بغض میکرد و حتی به گریه می افتاد..... غذا و میوه ام را سر ساعت می آورد، لباسهایم را تا-شده روی تخت میگذاشت و یک دیالوگ خیلی کوتاه اضافه میکرد که "اینا رو بخور" یا "اینم لباسات بذار تو کشو ت"........ تمام روزی که من قهر بودم، افسرده و رنجور در خانه راه میرفت... شوخی و حرف زدن بقیه حالش را خوب نمیکردو با اینکه در غریب به اتفاقِ مواقع، تقصیر از من بود، انتظار میکشید تا کلامی خطاب به او حرف بزنم و یخ قهر آب شود.... آشتی که میکردیم با آنکه میدانستم در این دنیا هیچ قلبی با من زلالتر از قلب او نخواهد بود، اما غمگین میشدم که به او آسیب زده ام.... مثل چینی پر تَرَکی که به آن تلنگر زده باشی... لبخند به پهنای صورتش وقتی خیالش راحت میشد که قهر نیستیم، زیباترین تصویر دنیاست........
قهرهایم با کیوان به ساعت نکشیده حل میشد..... چرا که او معنا و قوانین قهر را اصلا رعایت نمیکرد.... مثلا ممکن بود وسط قهر وقتی تلویزیون میبینیم شوخی هم بکند، غش غش بخندد و شاکی هم بشود که چرا نمیخندم! هرچه هم یادآوری میکردم که ناسلامتی قهریم و من ناراحتم، با جملاتی مثل "جم کن بابا" و "این لوس بازیا چیه" سر و ته قضیه را هم می آورد و اگر مسئله حادتر بود با یک "خب ببخشید" رفع و رجوعش میکرد.
مریم اسطورۀ قهر بود. باید روزها منتش را میکشیدی تا کمی دلش نرم شود...... البته آنقدر مهربان و باگذشت بود که قهر در رابطه با او، به ندرت پیش می آمد؛ اما اگر رخ میداد، جبرانش کار هرکسی نبود. بعضی وقت ها مطمین بودم که هیچگاه رنجشش از بین نخواهد رفت.
زهرا از آنهاست که هیچ وقت نخواسته ام قهر کنیم. او قهرهای طولانی میکند و اگر دلجویی نکنی، هیچ وقت بازنخواهد گشت. از آنها که سخت اند. باید به هزار فوت و فن از زیر زبانش بکشی که از چه چیز ناراحت شده و برای پیدا کردن سرنخهای ایجاد کدورت، مدتها وقت صرف کنی. اما نمیدانم چرا دلم نمیخواهد قهر کنیم یا قهر بمانیم..... در این مواقع به هم میریزم و اکثر موارد خودم برای حل ماجرا پیش قدم میشوم....
رادمهر تنها کسی بود که با بیشتر از شش سال دوستی صمیمانه، هیچ وقت با هم قهر نکردیم..... حتی بعضی وقتها آدم دلش میخواهد بهانه ای برای قهر پیدا کند! اما رادمهر هیچ بهانه ای دست آدم نمیداد.... البته با آخرین کارش مرا وا داشت که برای همیشه با او قهر باشم و آشتی مان به قیامت بیفتد!
قهر کردن با مانی یک مصیبت به تمام معناست. چون میتوانی مطمین باشی که برای صلح و صفا شدن روابط دست از پا خطا نخواهد کرد و حتی ممکن است ضایعت هم بکند! قانون قهر او به این شکل است که الزاماً! فرد مقابل باید پیش قدم شود و باز هم الزاماً یک الی دو بار باید عملیات حال گیری صورت گیرد. در مواردی هم دیده شده که ابتدا روی خوش نشان میدهد و بعد چنان ضدحالی میزند که آدم تا عمر دارد یادش بماند.
سیما زیاد قهر میکرد اما زود هم آشتی میکرد. اگر دستت می آمد که روی چه چیزهایی حساس است دوستی با او بسیار پرآرامش و بی دردسر بود اما کشف حساسیت های یک انسان برای بسیاری از آدمها دشوار و حوصله سر بر است؛ به همین خاطر او تا پیش از دانشگاه دوست چندانی نداشت. اما بالاخره ما لیستی از اخلاق او تهیه کردیم و البته هم نشینی با رفقای خاکشیر مزاج مثل رادمهر، مهران و... او را خیلی متحول کرد.
خلاصه که روش هرکس مختص اوست..... اما من اینبار با خودم قهر کرده ام!
از آن وقتهاست که خودم، خود را همراهی نمیکنم.... یک جور شکوِه و کینه عمیق از خود کرده هایم دارم.... آن همه کار نابخشودنی، آن همه احوال متغیر و عجیب، و آن همه حادثۀ پیش آورده....... و حالا که دیگر وجودم هم کم آورده و توانم به حداقل خود رسیده.......
میدانم که این قهر از آن قهرهای جدی است... کاش عمری باشد با هم آشتی کنیم... نمیدانم.

عمیق

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۲۱ ب.ظ

توی دلش مانده بود که حرفش را بزند.... حتی اگر هزار سال دیگر هم میگذشت، حرفهای ناگفته نه فراموش میشدند و نه التیام می یافتند..... من اینها را میدانستم... ناگزیریِ امر برایم مثل روز روشن بود؛ اما تا دهان باز کرد از شگفتی مچاله شدم..... انگار تمامی درک و اشراف بر این مسئله از من گرفته شده بود.... ذهن درمانده ام به دنبال راه گریز، شتابان به هر سو چنگ میزد تا دستاویزی برای متوقف کردنش پیدا کند؛ اما کلمات، بی وقفه سرازیر میشدند و ما، قربانیانی که از بد حادثه دوباره به هم رسیده بودیم، سوار بر جریانِ فاجعه تنها یکدیگر را نظاره میکردیم. 
با نگاهی ملتمسانه از حرف زدن باز ایستاد. از آن وقتها بود که جدایی روح و جسمش به آن وضوح، آدم را متعجب میکرد. از درگیری مسائل مادی و در واقع کم اهمیت خسته مینمود اما بزرگتری اش، به ناچار او را تا این خانۀ تاریک کشانده بود. روشنایی را دوست داشت اما نه در لامپهای کم نور خانه و نه در وجود من، آن را پیدا نمیکرد. با نگاهی کم فروغ، چشمهایش را آهسته به این گوشه و آن گوشۀ خانه میکشاند و شاید در دلش میگفت "برادر جان چه چیز را از من پنهان میکنی...".. اما دیر بود و این دیر را چه کار میشد کرد. 
با گامهای سست، تا چارچوب در بدرقه اش کردم.... طرز خم شدنش روی کفش ها و دقتش برای بستن آن بندهای ظریف، این "آخرین" بار را به تمامی بر من روشن کرد. سایه اش در راهرو روی پله ها میلغزید و مرا در تنهایی خود بیشتر فرو میبرد...... اینکه از آنچه مرا در خود میکشید، هیچ نمیدانست بد بود اما بی شک اینکه هیچ وقت نخواهد دانست بسیار بدتر است.


همیشه از معما خوشت می آمد............ اما معمای بی نشانه را چگونه میتوان حل کرد؟!