گیـــج گاه

عمیق

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۲۱ ب.ظ

توی دلش مانده بود که حرفش را بزند.... حتی اگر هزار سال دیگر هم میگذشت، حرفهای ناگفته نه فراموش میشدند و نه التیام می یافتند..... من اینها را میدانستم... ناگزیریِ امر برایم مثل روز روشن بود؛ اما تا دهان باز کرد از شگفتی مچاله شدم..... انگار تمامی درک و اشراف بر این مسئله از من گرفته شده بود.... ذهن درمانده ام به دنبال راه گریز، شتابان به هر سو چنگ میزد تا دستاویزی برای متوقف کردنش پیدا کند؛ اما کلمات، بی وقفه سرازیر میشدند و ما، قربانیانی که از بد حادثه دوباره به هم رسیده بودیم، سوار بر جریانِ فاجعه تنها یکدیگر را نظاره میکردیم. 
با نگاهی ملتمسانه از حرف زدن باز ایستاد. از آن وقتها بود که جدایی روح و جسمش به آن وضوح، آدم را متعجب میکرد. از درگیری مسائل مادی و در واقع کم اهمیت خسته مینمود اما بزرگتری اش، به ناچار او را تا این خانۀ تاریک کشانده بود. روشنایی را دوست داشت اما نه در لامپهای کم نور خانه و نه در وجود من، آن را پیدا نمیکرد. با نگاهی کم فروغ، چشمهایش را آهسته به این گوشه و آن گوشۀ خانه میکشاند و شاید در دلش میگفت "برادر جان چه چیز را از من پنهان میکنی...".. اما دیر بود و این دیر را چه کار میشد کرد. 
با گامهای سست، تا چارچوب در بدرقه اش کردم.... طرز خم شدنش روی کفش ها و دقتش برای بستن آن بندهای ظریف، این "آخرین" بار را به تمامی بر من روشن کرد. سایه اش در راهرو روی پله ها میلغزید و مرا در تنهایی خود بیشتر فرو میبرد...... اینکه از آنچه مرا در خود میکشید، هیچ نمیدانست بد بود اما بی شک اینکه هیچ وقت نخواهد دانست بسیار بدتر است.


همیشه از معما خوشت می آمد............ اما معمای بی نشانه را چگونه میتوان حل کرد؟!


  • ۹۵/۰۸/۰۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی