گیـــج گاه

رها شده ،  رها شده ، چون لاشه ای بر آب

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ب.ظ
آن سالها که حین خواندن داستان های پریان، آنجا که دخترک شیشه عمر دیو را پیدا میکرد و بر زمین میزد هورا میکشیدم، دستهای کوچکم را بهم میزدم و به مادربزرگ میگفتم "من هم از آن شیشه ها میخواهم" فکر میکردم همه شیشه عمر دارند ....... دوست داشتم آن را دستم بگیرم و به ماده جادویی تویش نگاه کنم. شبها در اعماق ذهنم تصور میکردم شیشه عمر کجا میتواند باشد.جستجوی آن در خانه فایده نداشت.... بنابراین با آن استدلال بچگانه ام فکر کردم داخل تن خودم قایم شده... توی سرم؟ توی شکمم؟
حالا پس از سالها، جایش را همین امروز پیدا کردم..... شیشه عمر در آن ته ته های دل آدم جا گرفته....... وقتی دلت چاک چاک غمهاست و درهایش بی مهابا باز، آن شیشه را مبادا که رهگذر از لب طاقچه دلت به تلنگری بیندازد و بشکند... دود میشوی....... نیست میشوی.... مثل قصه ها... مثل قصه ها...
  • ۹۵/۰۳/۱۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی